Thursday, December 28, 2006

مانند آخرين انسان




رنگ را می شناسم من

گاه
بر چشمانم
رنگی آبی می پاشم
نامی خاکستری به خود می دهم
گاه
نگاه سفید نیلوفر آبی
آواز لیز قورباغه
و نگاه به خواب رفته ای را میدزدم
و از بافت های دورانی آب
گوشواری برای خود صید می کنم

بوسه های مرطوبم را به گدایی می بخشم
ثانیه های بحران را
در گیسوانم شانه می زنم
و به قاتلین خواب های پولکی ام می خندم

لبخندهای مخملی سبز کسانی
که به رنگ جامه قیصرهاست
و واژه هایشان
که به بی قراری مزمن پرنده ای است
که باران را از بالهای پروازش می تکاند
بر من می ریزند
گاه
با تردید
و شانه های شان را
که از جنس صخره های سقوط کرده اند
به من می بخشایند

ما می رویم
بی آنکه جای پای زخمی قدم ها را در پشت سر
شمارشی حتی کنیم
و در ایستگاه یخی انتظارمان
چه پر شکوه
برای یکدگر دست تکان می دهیم

آشنای من
که از نسل دیروزهای رفته ای
در حاشیه تاریخ می نشینم من روزی
و زمان را بر قاب سنگی دیوار
تا ابد می خوابانم

مانند آخرین انسان
در آخرین روز زمین
عشق می ورزم
و تمامی پرسش های آبی ام را
در زیرتنها درخت سیب خانه ام
مدفون می کنم
بنویسید 10



بنویسید

ما
از یک جهش جنون آمیز
آغاز شدیم

و مرگ را دیدیم که با هر زایشی
زاده می ش


بنویسید

ما از طویل ترین نوازش
از خیس ترین بوسه
از مردترین آدم
و از زن ترین حوا
گذشته ا یم


خردمندان را دیدیم
همه خاموش

بی خردان را دیدیم
پیوسته در سخن

و سکوت را دیدیم
با پرچم سکون
بر آستانه بی تابی اش


بنویسید

ما از بافت ویرانساز تاریخ
از قانون سکون
از قانون تداوم و تکرار
گذشته ا یم

و جنون جنگ را دیده ایم
جنون زمین را در چرخش
و جنون تاریخ را در تکرار شدن
دیده ایم


بنویسید

دستان شبانه ما
هزاران ستاره را
بر پوست تاریکی
کاشته است

هزار فواره بی قرار
در تن
هزار شعله مرموز
در نگاه
هزاران کتاب
در دهان

و موجی از حضور بی دریغ آفتاب

در دستا نمان


بنویسید

ما از خواب ابریشمی تمام آدمیان
گذشته ایم
و دهان سکوت را
با سرب واژه
پر کرده ایم

بنویسید

ما از تبار آفتابیم و
انسانمان آرزوست
بنویسید
بنویسید 9


بنویسید

در اینجا نشسته ایم ما
من و من را می گویم

یادها یمان را چونان نانی گرم می جویم
و در جامی بلورین
نوشداروی سهراب را
جرعه
جرعه
سر می کشیم

نعره های دلتنگی مان را
به رقص می کشیم
و در آن سوی چشمانمان
گاه
چشمه ای زلال
دهان می گشاید


بنویسید

دراین سرای همیشه سرد سبز
نیون ها نامشان
خورشید است

مذهب
نامش آزادی است،
کرکس ها
با صدای قناری آواز می خوانند
و دیگر گل نیست که خار می دهد
تمامی خارها به گل نشسته اند


بنویسید

دیگر فاصله ها
در انتظار فتح نیستند

خورشید
نمی آید
نبض نور
دیگر نمی زند
و زمین
پیوسته از اشگ
خیس می شود

بنویسید

ما در اینجا نشسته ایم

من و من

زمان از ما عبور می کند
و ابعاد هندسی تن ها مان
به منحنی هایی بی شکل بدل می شود

و در ما
هزاران من می خندد

و در ما
هزاران صدا می خروشد

و در ما
هزاران من می گرید

و در ما
هزاران مرثیه
سروده می شود


بنویسید

به نام انسانی که در من
پای بسته است
به نام ابلیسی که در شما
لجام گسیخته است
به نام اصل تنهایی
به نام اصل بیگانگی

به نام اصل نیستی در این همه هستی

بنویسید
بنویسید 8



بنویسید

جاده از رنگهای حادثه
سرخ است

پرستوها احتضار بهار را بر شانه حمل می کنند
و کرم های تکرار
بر خوی سبز گیاه
نقب می زند


بنویسید

چشم انداز اطلس
خون است
در پنج قاره
بوی باروت پیچیده است

و دل ها چه گرسنه اند


بنویسید

نپرسید که کیستم
چیستم
و چندین هزار زخم سرخ را بر شانه می کشم

نپرسید که دختر رازی ام
نسبم به سودابه و تهمینه و منیژه یا که سیندخت می رسد
غایت نقص و کمال ابن سینا یم

و یا بوسه های کدامین ابلیس بر شانه ام
ماردوش تاریخم ساخت




نپرسید

آیا در خواب دیده ام که پاسارگاد را
با آب های گناه شستشو می دهند

پنج حس ممنوعه را به دار آویخته اند

از اعدام بوسه ها
از شلیک لبخند
از انفجار قلب ایمان
با باروت

و روسیاه کردن رنگها
چیزی می دانم


بنویسید

نپرسید
کیستم، چیستم، از کجا می آیم

و آیا می دانم
که ماه را هر شب
بر شاخه های توپ خانه
به دار می آویزند

صلح را به جنگ فروخته اند
جان را به مرگ
مهر را به مرثیه
و دانش را به خروار خروار حدیث و خرافه و نیرنگ

بنویسید

آنگاه که آمدم
در تنم
چونان اسب چوبی تاریخ
بهاری پنهان بود



که نبض نور در آن می تپید

عشق

با تکه ای لبخند
آغاز می شد

و بوسه ها
از پوست من عمیق تر بودند


بنویسید

آنگاه که آمدم
گیسوان رودابه را به عاریت گرفتم
تا از هفت شاخه طویل هستی
پایین روم
و به ریشه های رشد رسم

کمان آرش را به عاریت گرفتم
تا خورشید و ماه و معنا را صید کنم

از منصور
توان اصل افقی آب

از مسیح
توان ایمان

و از آتش
توان شعله را به عاریت گرفتم

بنویسید

دریغا
زمین در آتش است
و ما با دهانی به گشودگی یک فریاد
نگاهی به درید ه گی یک درد




و حسرتی
به وسعت طویل یک آه
در انتظاری بس عبس
فرسوده می شویم

بنویسید

نپرسید کیستم
چیستم
از کجا می آیم

من
دیروز و امروز و فردا و همیشه ام
و آمدم
تا سایه سنگین صلح را
به دوش کشم

بنویسید
بنویسید 7


بنویسید

در این سوی جغرافیا
خورشید را خاموش کرده اند
تابستان
فصلی گمشده است
چشم اندازها
نام مرا ندارند

و ما
در حبس ابد خویش
به آزادی ابد
محکوم مانده ایم


بنویسید

سکوت
هر روز
در خانه های مان گل می دهد
در پشت دلتنگی
صدای نبودن
می آید
و با هر سپیده
باز به دیدار سرزمین ناشنا ختهً
فردا
می رویم

بنویسید

ما در بهت هذیان این همه تفاهم و تمدن
غرق گشته ایم
و
شب که می شود
نبض تهی
تند می زند
و ما
زخم های سرخ مان را
در سینه
چاک دیده تاریکی
نهان می کنیم

بنویسید

در این سوی جهان
ما
هستیم
هستی
در تداوم دوّرانی خویش
می گردد
و بر مدار
پریده رنگ جغرافیا یی دگر
گربه ای خاموش
زخم های تاریخ را
بر تنش
لیس می زند

بنویسید

گفتند
کلمه
کمال اندیشه است

ما
قلم ها را فرسودیم
و
هیچ
نگفتیم
6 بنویسید
ما در تن خیس جغرافیایی سرد
پیوسته می میریم و به دنیا می آییم
و در عمق آینه
گاه
چهره هامان ترک می خورد
بنویسید

در شهر
تن ها را حراج کرده اند
و
وجدان را می توان
برای لحظه ای
به عاریت گرفت و پس داد

بنویسید

دهان شادی
بی لبخند است
چشمان اندوه
بی اشگ
و تمامی سخن ها از تکرار زاده می شوند

بنویسید

از طوفان که می گذشتیم
صیادان را دیدیم
که بوی قتل می دادند
و شب های انتظارمان را
گرگ و میش و تاریکی
دریدند

بنویسید

آتش ها سوختند
آوازها به مرثیه رسیدند
و ما باز به آفتاب
سلام کردیم و آغاز شدیم

بنویسید

نداشتن ایمان نیز
مومن
بودن است
بنویسید 5


بنویسید

همایش
ابتدای تنهایی است
تمامی پیمان ها
بوی تعفن تجزیه می دهند
و خانه ها
از طعم مرطوب بدرود
به خلوت نشسته اند


بنویسید

خالق زمان و زندگی
رنگی دارد
خاکی تر از کویر
زمین
بوی گس دلتنگی می دهد
و تمامی ساعت ها
از وزن سنگین زمان
فرسوده گشته اند

بنویسید

تکرار را
زیسته ام
هییت سرخ عشق را
کولی وش
پای کوبیده ام
هذیان هستی را
در بیست و یک روز
سروده ام
فردا نیز
مرگتان را خواهم سرود
و آنگاه
دریچه ای به انسان گشوده خواهد شد


بنویسید

از چندین خدا
از هزاران پیام آور بی پیام
از دهها فرمان
گذشته ام
و می دانم که واژه های به خواب رفته
،بیدار نمی کنند
بنویسید.

Thursday, December 21, 2006

بنویسید 4


بنویسید

دستان تب زده میانه ترین خاور
همیشه رو به خدا باز است
و در تمام معبد ها
صدای جنایت و بوی تند مرگ می آید

بنویسید

نان
طعم گرسنگی می دهد
و در حجم هندسی دل ها
گاه
لکه های بی رنگ ایمان
جوانه می زند

بنویسید

در دهان مادران
همیشه
واژه های نا خوانا
گریه می کنند
و گردنبندی از جمله های مرده بر گردنشان
چهره مخوف و منفرد مرگ را
تار می کند

بنویسید

از وزن سنگین بی ریشگی
از بیست پاییز تبعیدی
از مردمکان خیس شرق
از تن زخمی زمین
از هذیان هستی

بنویسید تا که گریه سر ندهم
بنویسید 3



بنویسید

امروز
شانه های شعرم از اندوه
سنگین است
دهان سرخ آفتاب
از لکنت
می لرزد
و فاصله ها
فریاد
سر داده اند

بنویسید

مادران
قدیس وار
جنین پایان را
در زهدانشان
می پرورانند
پیش رویشان
تا چشم کار میکند
تهی است
و هر روز
برای خود
پیراهنی می بافند
از جنس خوشبختی

بنویسید

در تن پوش سیاه زنان
همیشه
اندوه نبودن
پنهان است

نیل
در نگاهشان
طغیان می کند
و مردان
با زخم های تمدن و تردید
بر تن
در کتابهای غبار گرفته
به دنبا ل واژه ای برای حقیقت و عشق می گردنند



بنویسید

باید بر شانه های شب تکیه زد
و
سینه بر ریشه معنای نور گشود

باید
در برج بلند الفبا
چون الهه ای
از تردید ها گریخت

بنویسید

آی آدمها
سایه هاتان را از تن آفتابی ام برگیرید

می خواهم خورشید وار
طلوع کنم
بنویسید 2



بنویسید

امروز
توهم یک آغاز است
و روزها
در دهان دریده تاریخ
مدفون می شوند
زمین
اصل آفرینش است

آیینه
میزبان تنهایی است

بنویسید

در شکوه شب
اضطراب تاریکی است
در قلب کوه و کوکب ها
صدای انفجار می آید

درخت های جوان
گاه
از وزش نسیم نیز می ترسند
و زبان زمین
از سرما
به لکنت می افتد

بنویسید

میتوان گاه
در چهره مرگ
قهقهه سر داد
آدمها را به نبودنشان سپرد
و دهان آدمها
کتابی بی الفباست
یا که واژه هایشان
زخمی است

بنویسید

کوچه ها
از هجوم خاطره
آلوده گشته اند
سالهای سیاه گیسوان من
فریادی سفید
سر داده اند
و تیک تاک آهنین زمان
سکوت را
از خواب می پراند

بنویسید

از چند مهتاب
از چند تکرار
از چندین قلم و مشتی الفبا که بگذرند
به من خواهند رسید
در فاصله ای
دوردست تر از
حتی خدا
بنویسید 1



بنویسید

شب
چون لبان عشق
خیس یادهاست

روز
راز پیام نور است

آب
داناست
آتش می شناسد
بافت سوزان آفتاب را

خاک سرشار از بوی رویش
آخرین دری ست
که به روی مرگ گشوده می شود

بنویسید

چند مهتاب که بگذرد
چند تکرار که گل دهد
و آنگاه که چشمان خیس عشق
بهار را شکوفا کند
و زمین
چهره در باران بشوید
تاجی از واژه
بر پیشانی سرنوشت
خواهید گذاشت

بنویسید

پیام آهن و آتش
شاید که
آب دیده گی ست
و خدایان
حقیقتی را که خود انکار کرده اند
پاس می دهند

بنویسید

فراموشی اگر نبود
ما
از قانون بی رحم یادها
چه سنگین
می مردیم
و زمان
چه سترون می شد

بنویسید

حقیقت فصول
همیشه با انفجاری سبز
آغاز می شود
درپاییز
همیشه
جشن سقوط است
و خورشید
خالق سال و سایه هاست
بنویسید

در کتاب کتابها و قرآن و صلیب مسیح
صدای خدا نمی آید
و تمامی شب ها
پرند از خدا و تردید خدا

بنویسید

رستاخیز
هجوم زمان است
به هستی و ما
تمامی درها
همیشه به روی تکرار
باز می شوند
و آب
مرواریدوار
دستان جنایت را
به وضو می شوید

بنویسید

چند مهتاب که بگذرد
چند تکرار که گل دهد
باید
تاجی از واژه
بر پیشانی سرنوشت بگذاریم

آبی

آبی......


گفتید
دل من دریای یی است
و جوناتان بر فراز دستان خیسٍ موج آن می پرد.
در آرامش دستانم
پرنده ها دانه می خورند
و نگاه من
با پروانه های بی خواب
در شب
سخن می گوید.

گفتید
شب در موهایم بیدار می شود
و من سخاوتمندانه
دروازه های زنگاربسته خانه ام را
به روی ماه
می گشایم.

گفتید
زبان نرم خاکستر
در اندام من جاری است،
از چشمه های کوچک پستانهایم
حشرات کوچک نابا لغ
شیر می نوشند
و کولی ها توان اغوا را
در دستان من جادو کرده اند.

گفتید
من در خانه ام
چه عاشقانه با تنهایی جفت می شوم
و در شبهای بیخوابی ام
چون پرستوها
در پرواز
به خواب می روم.


در آیینه بلورین چشمانم گفتید
پروانه ها
لکه های دلتنگی اشان را
به تماشا می نشینند.

گفتید
در من الهه ای است
در جستجوی فتح تاریکی
و کلمات من به لطافت نسیم
صدا را به لبها یتان می بخشد.

گفتم
از یاد من نمی روید
گفتید
فراموشی،
دری است به جاودانگی.

در سرم طوفانی ای است گفتم

گفتید
طوفان،
تکامل تدریجی بادی است عقیم.

گفتم
در نبود نت آه آیینه ها
از دیدار اندوهم
سقوط می کنند

گفتید
در دوردست ها
کسی مرا به نام می خواند
فریاد زدم آبی
آبی ام من دیگر