مانند آخرين انسان
رنگ را می شناسم من
گاه
بر چشمانم
رنگی آبی می پاشم
نامی خاکستری به خود می دهم
گاه
نگاه سفید نیلوفر آبی
آواز لیز قورباغه
و نگاه به خواب رفته ای را میدزدم
و از بافت های دورانی آب
گوشواری برای خود صید می کنم
بوسه های مرطوبم را به گدایی می بخشم
ثانیه های بحران را
در گیسوانم شانه می زنم
و به قاتلین خواب های پولکی ام می خندم
لبخندهای مخملی سبز کسانی
که به رنگ جامه قیصرهاست
و واژه هایشان
که به بی قراری مزمن پرنده ای است
که باران را از بالهای پروازش می تکاند
بر من می ریزند
گاه
با تردید
و شانه های شان را
که از جنس صخره های سقوط کرده اند
به من می بخشایند
ما می رویم
بی آنکه جای پای زخمی قدم ها را در پشت سر
شمارشی حتی کنیم
و در ایستگاه یخی انتظارمان
چه پر شکوه
برای یکدگر دست تکان می دهیم
آشنای من
که از نسل دیروزهای رفته ای
در حاشیه تاریخ می نشینم من روزی
و زمان را بر قاب سنگی دیوار
تا ابد می خوابانم
مانند آخرین انسان
در آخرین روز زمین
عشق می ورزم
و تمامی پرسش های آبی ام را
در زیرتنها درخت سیب خانه ام
مدفون می کنم