Monday, July 10, 2006

انسان در حاشیه

انسان در حاشیه

فردی که از طریق مهاجرت، تحصیل، ازدواج و یا دلایلی دیگر، یک گروه اجتماعی یا فرهنگی را ترک می کند و درجامعه و فرهنگی دیگر، زندگی جدیدی را آغازمی کند، اگر موفق نشود به گونه ای رضایت بخش خود را با محیط جدید میزبان، منطبق سازد، خود را در حاشیه هر دو گروه احساس کرده و به هیچیک احساس تعلق نمی کند. از اینرو این فرد، به یک" انسان حاشیه نشین" تبدیل می شود. به بیانی دیگر انسان حاشیه نشین، محکوم است که در دو جامعه با دو فرهنگ کاملا متفاوت زندگی کرده بدون اینکه به هیچیک احساس تعلق داشته باشد.

شخصیت یک فرد، متاثر از ادراک و تصور او از خویشتن است. گذشته از اینکه یک فرد، دارای غرایزی می باشد و تغیر و تحولات هورمونی در او تاثیر می گذارد، محیط پیرامون نیز نقش بسیار مهمی را در شخصیت او ایفا می کند. به عبارتی دیگر، تصور یک فرد از خویشتن، توسط نقشی که جامعه به او محول می کند و تصویری که دیگران از او و مقام و موقعیت اجتماعی او دارند تیعین می شود. بدین ترتیب می توان گفت، تصور یک فرد از خویش، فردی نبوده بلکه یک محصول اجتماعی است.

انسان حاشیه نشین، شخصیتی است که دراثرتضاد و برخورد نژادها، فرهنگ ها و جوامع جدید پدید می آید. یعنی سرنوشتی که او را محکوم می سازد که در یک زمان مشخص، در دو دنیای متفاوت زندگی کرده و نقشی بیگانه و حاشیه نشین را در جامعه داشته باشد. در نتیجه چنین فردی افق دید وسیع تری یافته، هوشیارتر و زیرکترو انسان معقول تری نیز می شود و می توان گفت انسان حاشیه نشین، انسان متمدن تری است.
هر کجا که انتقال فرهنگی و اختلاف فرهنگی وجود داشته باشد، شخصیت حاشیه نشین نیز یافت می شود. و هرچه این تفاوت های فرهنگی و نژادی ،عمیق ترباشد مشکلات فرد نیز شدید تر خواهد بود. به بیانی دیگروقتی معیارها و ارزش های دو گروه اجتماعی، متفاوت و متضاد باشد، فردی که هر دو این دو گروه را می شناسد و با آن هویت جویی می کند، دچار تنش ها و مشکلات فردی شدیدتری میشود. زیرا تضاد بیرونی به یک تضاد درونی بدل شده و به یک تنش روانی می انجامد.
بنابراین انسان در حاشیه، کسی است که در یک حالت بی ثبات روانی و معلق، میان دو جهان متفاوت قرار گرفته است. چهانی که غا لبا یکی مغلوب و دیگری غالب است.

انسان در حاشیه، در سیر تحول شخصی خود، مراحل مختلفی را طی میکند. یکی از این مراحل، مرحله ای است که او به تضاد ملیتی و نژادی خود، آگاهی ندارد و این دوره، دوره ای است که فرد هنوز به تضاد درونی گرفتار نشده است و به نژاد و ملیت خود هیچ گونه حساسیتی ندارد، چرا که هنوز به آن آگاهی نیافته است. زیرا آگاهی یافتن به مسله نژاد، مستلزم آگاهی به خویشتن (خودآگاهی) است. و رسیدن به چنین خودآگاهی، زمانی بوجود می آید که فرد متوجه میشود دیگران بصورت خاصی او را قضاوت می کنند زیرا او به نژادی خاص تعلق دارد. در فرد حاشیه نشین، آگاهی به مسله نژاد، یک تجربه مداوم و مکرر است.

مرحله دیگر، دوره ای است که فرد، بطور آگاهانه، این تضاد را تجربه میکند و به یک انسان حاشیه نشین بدل می شود. دوره ای که در جلوی بسیاری از عادات و رفتار همیشگی اوعلامت سوال گذاشته شده، فرد منزلزل وبا بحران مواجه می شود.
چنین فرد بحران زده ای بایستی یک بار دیگر، خود را جستجو کرده و بیابد. بایستی درک از دست رفته اش را نسبت به خود و نقش گم شده اش را در جامعه جستجو کند و این مرحله بسیار دشواری است.

یکی دیگر از این مراحل، مرحله ای است که فرد میکوشد خود را با محیط تطبیق داده و یا با مشکل فقدان این تطبیق مواجه می شود که در چنین حالتی به اشکال گوناگون نسبت به موقعیت خود واکنش نشان می دهد.
اگر موفق شود خود را با شرایط جدید تطبیق دهد، از وضعیت حاشیه نشینی بیرون می آید. ولی این حالت می تواند با تغیر موقعیت او، به عقب برگشته و باز او را دچار بحران سازد. اما اگر شرایط تطبیق دشوار بوده ویا ظرفیت فرد آنقدرکم باشد که او قادر به تطبیق دادن خود با محیط نباشد می تواند از نظرروانی کاملا دچار اختلال شود.
هرچه فرد خود را با جامعه جدید بیشتر تطبیق دهد اما خود را از آن جامعه بیرون احساس کند، مشکلات و سردر گمی او بیشتر خواهد بود. به بیانی دیگر نشانه های شخصیتی ای انسان در حاشیه، بازتاب موقعیتی است که در آن قرار گرفته است و چنین سردرگمی می تواند به بحران های گوناگونی در فرد منجرشود.

انسان در حاشیه، ابتدا می کوشد جذب فرهنگ غالب شود بدون اینکه به آن فرهنگ شناخت کافی داشته و یا از اینکه به آن تعلقی ندارد آگاه باشد. هنگامی که چنین تضادی را تجربه می کند، نشان های شخصیتی انسان در حاشیه به تدریج در او آشکار می شوند. در چنین حالتی، جهان اجتماعی او مختل شده و هر آنچه را که تا کنون برایش تلاش می کرده، برایش مشکل ایجاد کرده و دچار سردرگمی و احساس عدم تعلق شده و سرانجام در هم می شکند. در اثر چنین تجربه و بحرانی ، فرد خود را با هر دو فرهنگ بیگانه می یابد.

آز آنجاییکه هر دو این فرهنگ ها را می شناسد، می تواند از دو منظر گوناگون نیز خود را نگاه کرده و بسنجد و از آنجاییکه این دو دیدگاه در تضاد با یکدیگر هستند، بنابراین شخصیتی دوگانه و یک "خودآگاهی" دوگانه می یابد.
انسان در حاشیه، در جهانی قرار میگیرد که این جهان، بطور همزمان دو چهره و تصویر متفاوت از او نشان می دهد و برخورد میان این دو تصویر، به یک تنش روانی و یک خودآگاهی دوگانه منجرمیشود.

قصه


قصه ها بیان هستی انسان هستند. با ما متولد می شوند، می میرند و اساسی ترین ویژه گی روان ما را تشکیل می دهند.
آیا قصه ها بخشی از ما هستند یا که ما بخشی از قصه ها ؟ قصه هایی که همیشه گفته شده اند، گفته می شوند و ما خود را در آن باز می یابیم و تجربه می کنیم.
شاید بتوان گفت این قصه ها هستند که در ما زندگی می کنند و ما در هنگام خواندن، بخشی از این جریان روایت شده می شویم و همیشه بی هیچ مشکلی، فقط با ریزش بلورین واژه ها بر صفحه سفید کاغذ، به گردش در این جهان افسانه ای می پردازیم. قصه ای که قصه "دیگران" است، قصه "من" است، اما قصه "درمن" نیست.

یک متن ادبی تنها معرف یک تاریخ نیست بلکه این متن، بیان یک تاریخ است. تاریخی که به موقعیتی خاص، بدل و بیان شده است و زبان و اندیشه این متن، توسط یک نویسنده، در یک شرایط خاص زمانی/مکانی و فرهنگی آفریده شده است. از اینرو نویسنده، توسط زبان، جهانی را در چهارچوب یک متن به خواننده معرفی و منتقل می کند. جهانی افسانه ای که به خودی خود وجود نداشته و توانایی ای روانی انسان آنرا به قصه بدل کرده است.

در قصه ها، ما جهان را از چشمان یک شحصیت، یعنی یک انسان می بینیم و وقتی قصه را می خوانیم، خود را در آن می یابیم و ادراک نویسنده از آن خواننده می شود. صدای راوی داستان، صدای من خواننده شده و رویدادهای قصه آنچنان زنده و عریان می شوند که گویی درست در همان لحظه ای که با نگاه و ادراک من جفت می شوند، برای من به یک واقعیت محض بدل می شوند.

اگرچه هر کسی جهان واقعیت را بصورتی خاص، فردی و به تنهایی تجربه می کند، با این وجود، قصه ها یک فضای روانی ای را خلق کرده و در این فضاست که انسان ها خود را ملاقات کرده، به دیدار یکدیگر رفته و به سهولت، میان جهان قصه و جهان واقعیت حرکت می کنند و از آنجاییکه می دانند قصه ها بطور واقعی و از پدیده های واقعی خلق شده اند، می توانند به این جهان پای بگذارند.
هیچ چیزی در یک قصه برای ما بیگانه نیست. جهان قصه، یک انسان را به ما معرفی می کند و ما خود، انسانیم و تمامی عناصراین جهان افسانه ای ( از جمله پلات، زمان/مکان و شخصیت/ها) به ما تعلق دارند.
بنابراین یک قصه، بیان درک انسان از واقعیت است. قصه ای که یکی از پیچیده ترین و اساسی ترین ویژه گی های روان انسان است. قصه ای که بازتاب جهان واقعی بوده و جهان واقعیت نیزبازتابی در قصه است. جهانی که چونان آیینه ای در برابر یکد یگر قرار گرفته اند ودر هر کدام که بنگریم، آن دیگری را خواهیم دید.

اما در آیینه قصه ها چیست و چه اصولی این جهان افسانه ای را هدایت می کند، و با واژه، بیان و به تصویر می کشاند ؟
آیا یک اصل ساختاری و واقعی و فرم ویژه ای که ما بدان صورت جهان را تجربه می کنیم وجود دارد که این اصل، در ساختار یک داستان مجددا تکرار شده و یا اینکه چه نیرویی است که جریان یک قصه را از آغاز تا پایان هدایت می کند و آیا می توان ساختار جهان واقعی را در قصه ها بازیافت؟

برای آفرینش یک قصه سه عنصر و جزُ اساسی وجود دارد که ساختار قصه را تشکیل می دهند و این سه عنصر عبارتند از پلات، زمان/مکان و شخصیت های داستان و یک قصه به حضور هر سه این اجزا نیاز دارد.
وجود زمان/مکان و شخصیت ها، بدون یک پلات، در یک قصه کافی نیست چرا که یک قصه بایستی دارای یک جریان و واقعه باشد. شخصیت ها و پلات نیز نمی توانند بدون" زمان/مکان" وجود داشته باشند زیرا در یک مقطع زمانی خاص است که یک واقعه رخ می دهد و به همین ترتیب "پلات" و "زمان /مکان" را نمی توان بدون شخصیت ها تصور کرد، چرا که شخصیت های یک قصه هستند که واقعه ای را خلق می کنند. به همان اندازه که پلات یک قصه، تعین کننده شور و پی گیری خواننده در جریان قصه است، مشخص کردن "مکان" نیز برای خواننده دارای اهمیت بسیاری است.
انسان، در زمان و مکان است که هستی دارد و یک خواننده به چنین مکانی در قصه نیاز دارد زیرا پیوسته از خود می پرسد "من کجا هستم". فضای قصه، چگونه جایی است و من در این جهان قصه چگونه بایستی جهت یابی کنم.
از اینرو همانگونه که پلات، وضعیتی ثابت است که ما در مرکز آن قرار گرفته ایم، مکان نیز حالتی ثابت است، چرا که ما همیشه در زمانی مشخص و مکانی واقعی وجود داریم و هستیم.

انسان یا شخصیت ها، سومین نیاز خواننده یک قصه است. همانطور که پرسش "من کجا هستم" برای خواننده مطرح می شود، این سوا ل که "من کیستم" نیز دارای اهمیت ویژه ای است. هر فردی نیاز به هویت جویی داشته و انسان از طریق ارتباط با دیگران است که با خویشتن آشنا می شود.
برای خواننده یک قصه، این نیاز، به صورت توانایی شخصیت ها و کنجکاوی در شناخت هویت آنان مطرح می شود. ما در شخصیت های یک قصه، خود را باز می شناسیم و این شخصیت ها همیشه تصویری از یک انسان هستند. به بیانی دیگر، توانایی شخصیت های قصه، خواننده را یاری می دهد تا "انسان" را در یک قصه باز شناخته و پلات، زمان/مکان و انسان، درواقع ستون های ما در جهان مادی واقعیت و جهان داستان می باشند.

یکی دیگر از عناصرمهمی که بایستی به آن اشاره شود،این است که در یک قصه، عنصر" تعین کننده یا حاکم" ، چیست یا کیست؟
موضوع حاکم یا اصلی در یک متن، عنصری است که در راس قرار دارد و ساختار و جریان قصه را هدایت می کند. این بدین معنی است که سایر عناصر بایستی از عنصر اصلی و هدایت کننده پیروی کرده و خود، نقش کامل کننده یا مکمل را داشته باشند.
با در نظر گرفتن چنین تقسیم بندی میتوان گفت یک قصه به سه شکل می تواند بیان و تصویر شود.
· قصه ای که در آن پلات، عنصراصلی و تعین کننده است.
· قصه ای که مکان، نقش اصلی و تعین کننده را دارد.
· یا قصه ای که شخصیت ها نقش اصلی را ایفا می کنند.

اما معمولا در یک قصه، فقط یکی از این عناصر، نقش اصلی و تعین کننده را دارا هستند و سایر عناصر نقش تکمیل کننده را ایفا می کنند و هیچ قصه ای وجود ندارد که دارای یک عنصراصلی و هدایت کننده نباشد. به بیانی دیگر، عنصر اصلی و هدایت کننده، علت یا مبدا داستان است، یعنی جایی که همه چیز از آن آغاز می شود.
برای تشخیص اینکه عنصر حاکم در یک داستان کیست یا چیست، بایستی تمام قصه را خوانده و در جریان متن، یکی از این اجزا ( پلات، مکان ، شخصیت) ثابت و گرداننده را کشف نمود.

قصه ای که در آن پلات نقش اصلی و گرداننده را دارد، مکان و شخصیت های داستان، جنبه ثانوی و کامل کننده را دارند. به همین ترتیب، داستانی که در آن مکان، عنصر اصلی است، خواننده با فضایی برخورد می کند که پلات داستان در آنجا اتفاق می افتد و شامل آن چیزهای است که درمحیط پیرامون شخصیت داستان و جود دارد. ( مثل زمین، باد، درخت، خانه و غیره ). به تعریفی دیگر، مکان؛ تمامی آن چیزی است که "هیچ" نیست.
در چنین قصه ای نویسنده می کوشد مکان، شرایط محیطی وا شیایی که شخصیت های داستان را در بر گرفته اند، با جزییات هر چه بیشتری برای خواننده ترسیم کند.

در داستانی که شخصیت ها موضوع اصلی و گرداننده را به عهده دارند، خود شخصیت ها هستند که جریان داستان را در زمان و مکان طی می کنند و از آنجاییکه یک قصه همیشه جریان و بیانی است در مورد انسان، به این معنی که علاقه و توجه انسان به خویش، انگیزه و هدف داستان است، خواننده در چنین داستان هایی به انسان بسیار نزدیک شده و تمامی اعماق روان و شخصیت او را جستجو، بررسی و کشف می کند و مکان فقط فضایی می شود که میتوان از آن به بیرون نگریست.

در جهان واقعیت نیز چنین است. انسان، به "تن" خود از هر چیزی نزدیکتر است. در پیرامون او مکان و اشیای وجود دارند که او را در بر گرفته اند و این واقعیت جهان واقعی پیرامون او به سه شکل، خود را بر او آشکار می سازنند. یکی از این فرمها این است که داستان، در خود خواننده است. ساختار اساسی یک قصه، تصویری است از زندگی یک فرد با یک آغاز و پایان و پدیده هایی که انسان در جهان پیرامون خود با آن برخورد می کند، پدیده هایی هستند که در یک قصه باز یافته می شوند و این پدیده ها رویدادها، مکان و شخصیت ها هستند. بنابراین در ساختار یک قصه شرط لازم، زبان نیست. اگر چه زبان، تنها وسیله ای است که یک متن توسط آن بیان می شود. بلکه یک داستان دارای ساختاری است که آغاز آن از "تن" انسان است و در هیچ قصه ای نمیتوان جهانی را بدون حضور انسان بیان و ترسیم نمود.
قصه ها یا شرح رویدادها و وقایعی هستند که انسان آنها را تجربه می کند، یا در مورد مکان و زمانی است که انسان در آن حضور دارد و یا پیرامون شخصیت و ماهیت آدمیست. و ما به عنوان یک خواننده فقط نمی خوانیم بلکه "بازخوانی" می کنیم.

از اینرو می توان گفت که داستان ها در انسان و جود دارند، انتظار می کشند و بوسیله حس های او بیدار و زنده می شوند و جهان پیرامون ما که از سه هستی مستقل، وقایع، مکان و انسان تشکیل شده است چیزی است که در یک واژه "واقعیت" خلاصه می شود.
به بیانی دیگر نمی توان بی آنکه ازپدیده های "وقایع، مکان و انسان" سخنی بگوییم، از جهان واقعیت صحبت کنیم. این تمامی آن چیزی است که در هستی وجود داشته و انسان به هیچ روی قادر نیست بدون این جهان "واقعیت"، زندگی کند. زیرا انسان با "تن" زمینی خویش، در یک مکان و زمان واقعی است که وجود دارد و اگر ما در این جهان واقعی وجود نداشتیم، نمی توانستیم هیچ چیزی در مورد آن بیان کنیم. بدون وجود و حضور انسان، صحبت کردن از نظم یا بی نظمی در جهان، بی معنی خواهد بود. نظم یا بی نظمی، یک ویژه گی و خصوصیت هستی نیست، بلکه انسان است که این نظم یا بی نظمی را در جهان خلق می کند.


بنابراین میتوان یک قصه را، تصویری ثابت و منظم از جهان قلمداد کرده و آن را نظم بخشیدن روانی به پدیده هایی چون" وقایع، مکان و انسان" و گرده هم آیی این پدیده ها در چهار چوب یک قصه تعریف کرد.
آفرینش و خلق یک قصه، تلاش نویسنده در معنا بخشیدن به جهان است. فضایی که راوی می کوشد در این فضا، جهان خود را برای خواننده به نمایش گذاشته، معرفی کند و یا خواننده را به دیدار آن دعوت کند. و چنین نمایش و بیانی به هر شکلی که نشان داده شود، بیش از آنکه جهان واقعییت را بر ما بنمایاند، جهان بینی، درک و تجربه انسان را از خود و محیط پیرامون او نشان می دهد.
همانطور که انسان بدون "تن" خویش وجود ندارد، کسی نیز یافت نمی شود که در یک موقعیت واقعی نباشد.
وقایع و رویدادهای زندگی بخش بزرگی از هستی بوده و همین وقایع هستند که ما آنها را در یک قصه، بیان و تصویر می کنیم و در اینجاست که پلات بوجود می آید. بدین معنی که پلات، مجموعه ای از وقایعی به هم پیوسته است که لازم و ملزوم یکدیگر هستند. تجارب ما از وقایع جهان واقعیت، انسان را قادر می سازد تا جریان وقایع را در یک قصه درک و دنبال کند و واقعیت جهان بر روی صفحات کاغذ " تکرار" می شوند.
بنابراین این وقایع، بخش از قصه خود ما هستند. قصه انسانی که ظهور و حضور مستقلی در جهان است.
" تنی" است که او را ترک نمی کند و با این تن زمینی است که انسان وجود داشته و دارای موقعیتی ویژه در جهان است. تنی که ادراک، روان و حس های او را در خود جای داده است.

انسان، پدیده های جهان را در قصه، بازشناسی می کند و این انسان و ادراک اوست که به جهان فرم، شکل و معنا میدهد. اینکه آیا جهان می تواند فرم و شکل دیگری داشته باشد و یا اینکه چیزی دیگر بجز آنچه ما آنرا درک می کنیم هست را نمی دانیم و هرگز نیز نخواهیم دانست.
ما قصه هستیم و قصه ها در ما..........!