Thursday, December 28, 2006

مانند آخرين انسان




رنگ را می شناسم من

گاه
بر چشمانم
رنگی آبی می پاشم
نامی خاکستری به خود می دهم
گاه
نگاه سفید نیلوفر آبی
آواز لیز قورباغه
و نگاه به خواب رفته ای را میدزدم
و از بافت های دورانی آب
گوشواری برای خود صید می کنم

بوسه های مرطوبم را به گدایی می بخشم
ثانیه های بحران را
در گیسوانم شانه می زنم
و به قاتلین خواب های پولکی ام می خندم

لبخندهای مخملی سبز کسانی
که به رنگ جامه قیصرهاست
و واژه هایشان
که به بی قراری مزمن پرنده ای است
که باران را از بالهای پروازش می تکاند
بر من می ریزند
گاه
با تردید
و شانه های شان را
که از جنس صخره های سقوط کرده اند
به من می بخشایند

ما می رویم
بی آنکه جای پای زخمی قدم ها را در پشت سر
شمارشی حتی کنیم
و در ایستگاه یخی انتظارمان
چه پر شکوه
برای یکدگر دست تکان می دهیم

آشنای من
که از نسل دیروزهای رفته ای
در حاشیه تاریخ می نشینم من روزی
و زمان را بر قاب سنگی دیوار
تا ابد می خوابانم

مانند آخرین انسان
در آخرین روز زمین
عشق می ورزم
و تمامی پرسش های آبی ام را
در زیرتنها درخت سیب خانه ام
مدفون می کنم

0 Comments:

Post a Comment

<< Home