Thursday, December 21, 2006

آبی

آبی......


گفتید
دل من دریای یی است
و جوناتان بر فراز دستان خیسٍ موج آن می پرد.
در آرامش دستانم
پرنده ها دانه می خورند
و نگاه من
با پروانه های بی خواب
در شب
سخن می گوید.

گفتید
شب در موهایم بیدار می شود
و من سخاوتمندانه
دروازه های زنگاربسته خانه ام را
به روی ماه
می گشایم.

گفتید
زبان نرم خاکستر
در اندام من جاری است،
از چشمه های کوچک پستانهایم
حشرات کوچک نابا لغ
شیر می نوشند
و کولی ها توان اغوا را
در دستان من جادو کرده اند.

گفتید
من در خانه ام
چه عاشقانه با تنهایی جفت می شوم
و در شبهای بیخوابی ام
چون پرستوها
در پرواز
به خواب می روم.


در آیینه بلورین چشمانم گفتید
پروانه ها
لکه های دلتنگی اشان را
به تماشا می نشینند.

گفتید
در من الهه ای است
در جستجوی فتح تاریکی
و کلمات من به لطافت نسیم
صدا را به لبها یتان می بخشد.

گفتم
از یاد من نمی روید
گفتید
فراموشی،
دری است به جاودانگی.

در سرم طوفانی ای است گفتم

گفتید
طوفان،
تکامل تدریجی بادی است عقیم.

گفتم
در نبود نت آه آیینه ها
از دیدار اندوهم
سقوط می کنند

گفتید
در دوردست ها
کسی مرا به نام می خواند
فریاد زدم آبی
آبی ام من دیگر

0 Comments:

Post a Comment

<< Home